عشق واقعی p3

بورآ · 21:54 1403/02/17

برو ادامه مطلب💋

از خونه بیرون رفتم و ادرین رو دیدم براش دست تکون دادم و سوار ماشینش شدم و به یه جایی رسیدیم آدرین جلوی چشمام رو گرفت و رسیدیم 

مرینت: ادرین چشمام رو باز کن

ادرین: وایسا.... خوب بازش کردم

مرینت: وای اینجا فوق العاده ست

ادرین: ما اینیم دیگه

و ادرین برای من یه مهمونی غافلگیر کننده گرفته بود. واقعا خوشحال بودم، و یهو چند تا لات و لوت وارد مهمونی شدن یکیشون دست منو گرفت اون یکی دیگشون مهمون هارو گرفت و من رو برد توی جعبه ماشین گذاشت و اومدم به ادرین زنگ بزنم گوشیم نبود واییی توی کیفم بودددد 

و ادرین وقتی فهمید دید مرینت رو بردن با ماشینش افتاد دنبالشون

مرینت: وقتی از ماشین من رو پیاده کرد بردمم توی یک اتاق و مرده هم اومد و نمیفهمیدم ادرین اومده یا نه و فک کن اون مرد میخواست بهم ت.ج.ا.و.ز کنه لباسش رو در اورد و لباس و س.و.ت.ی.ا.ن من رو در آورد و میخواست ت.ج.ا.و.ز کنه  و ش.ر.ت.م هم در اورد ل.خ.ت بودم و یهو آدرین وارد اتاق شد و دید که اون مرده داده چیکار میکنه اون رو کتک زد و منم فرار کردم لباس ها رو پوشیدم و با ادرین رفتم اون مرده هم بیهوش بود و زود فرار کردیم ولی جلوی در نگهبان بود ولی اونا هم خواب بودن 《 بیچاره ها😅》 

و زود رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه.

ولی هنوز در مورد اون اتفاق فکر میکردم اونا کی بودن و چی از جونم میخواستن و یهو ادرین بهم زنگ زد

ادرین: مرینت چطوری

مرینت: بهترم خودت عشقم

ادرین: بدک نیستم خب چیکار میکنی

مرینت: آدرین هنوز میترسم

ادرین: مرینت نترس هیچی نیست

مرینت: ب باشه

مرینت: ادرین من برم خدافظ

و صبح شد و...

پارت بعد میزارم گوگولیام💋🛐