برو ادامه🌷🐥
~مرینت~
از خواب بیدار شدم رفتم دوش گرفتم و رفتم پایین مامانن صبحانه رو روی میز گذاشت و رفت و صبحانه ام رو خوردم و به آدرین زنگ زدم
آدرین: سلام مرینت خوبی؟
مرینت: اره خوبم تو چطوری عشفم
آدرین: منم خوبم خب چیکار میکنی
مرینت: هیچ میای امروز ظهر بریم به کافه ای که تازه باز شده میگن انقدر خوبه که نگو
آدرین: اگه میخوای بریمم ساعت چند؟
مرینت: ساعت ۴ خوبه؟
آدرین: اره خوبه پس بریم
~مرینت~
هنوز به خاطر موضوع دیروز یکم میترسم.... وای ادرین کنارمه
~آدرین~
امیدوارم مرینت برای موضوع دیروز ناراحت نباشه😖 ای خدا اصن کی قصد جون مرینت رو کرده؟ این کیه؟ و چی از جون مرینت میخواد؟ ولی ولش کن
(پرش به ساعت ۴)
ساعت نزدیک ۴ بود
~مرینت~داشتم سوار ماشین خودم میشدم که یهو آدرین با ماشینش جلوم ظاهر شد
آدرین: اشقم بریم؟
مرینت: البته بریم
داشتیم میرفتیم توی کافه و یه جای خیلی قشنگ نشستیم
آدرین: نظرت چیه؟
مرینت: از عالیم عالی ترهه
مرینت: خوب چی سفارش میدی؟
ادرین: هرچی که بخوای منم سفارش میدم اشقم
مرینت: اوم باشه
مرینت: ادرین من یه قهوه سفارش میدم تو چی؟
آدرین: منم قهوه
مرینت: اوکیه
گارسون اومد و قهوه رو داد من یکم شیرین دوست داشتم و مال ادرین هم یکم شیرین بود
مرینت و آدرین باهم: ممنون
ادری: مرینت میگم درمورد ازدواج حرف بزنیم؟
مرینت: چییی الان اخه دانشگاه این چیزا
ادرین: خوب بعد دانشگاه ازدواج کنیم
مرینت: اوم باشه عالیهههه باید تا ۳ سال دیهههه صبر کنمممم وایییی
ادرین: اشکال ندارهههه منم طاقت ندارم ولی خب رفتیم خونه
~پرش به ۳ سال بعد~......
حمایت کنید
خدافظ