عشق واقعی p4

بورآ · 13:45 1403/02/19

برو ادامه🌷🐥

~مرینت~

از خواب بیدار شدم رفتم دوش گرفتم و رفتم پایین مامانن صبحانه رو روی میز گذاشت و رفت و صبحانه ام رو خوردم و به آدرین زنگ زدم 

آدرین: سلام مرینت خوبی؟

مرینت: اره خوبم تو چطوری عشفم

آدرین: منم خوبم خب چیکار میکنی 

مرینت: هیچ میای امروز ظهر بریم به کافه ای که تازه باز شده میگن انقدر خوبه که نگو

آدرین: اگه میخوای بریمم ساعت چند؟ 

مرینت: ساعت ۴ خوبه؟

آدرین: اره خوبه پس بریم

~مرینت~

هنوز به خاطر موضوع دیروز یکم میترسم.... وای ادرین کنارمه 

~آدرین~

امیدوارم مرینت برای موضوع دیروز ناراحت نباشه😖 ای خدا اصن کی قصد جون مرینت رو کرده؟ این کیه؟ و چی از جون مرینت میخواد؟ ولی ولش کن

(پرش به ساعت ۴)

ساعت نزدیک ۴ بود

~مرینت~داشتم سوار ماشین خودم میشدم که یهو آدرین با ماشینش جلوم ظاهر شد

آدرین: اشقم بریم؟

مرینت: البته بریم 

داشتیم میرفتیم توی کافه و یه جای خیلی قشنگ نشستیم

آدرین: نظرت چیه؟

مرینت: از عالیم عالی ترهه

مرینت: خوب چی سفارش میدی؟

ادرین: هرچی که بخوای منم سفارش میدم اشقم

مرینت: اوم باشه 

مرینت: ادرین من یه قهوه سفارش میدم تو چی؟

آدرین: منم قهوه

مرینت: اوکیه

گارسون اومد و قهوه رو داد من یکم شیرین دوست داشتم و مال ادرین هم یکم شیرین بود

مرینت و آدرین باهم:  ممنون

ادری: مرینت میگم درمورد ازدواج حرف بزنیم؟

مرینت: چییی الان اخه دانشگاه این چیزا

ادرین: خوب بعد دانشگاه ازدواج کنیم

مرینت: اوم باشه عالیهههه باید تا ۳ سال دیهههه صبر کنمممم وایییی

ادرین: اشکال ندارهههه منم طاقت ندارم ولی خب رفتیم خونه

 

 

 

~پرش به ۳ سال بعد~......

حمایت کنید 

خدافظ